جا مانده است .
چیزی ٬جایی ٬ که هیچگاه دگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه ٬نه دندان هاب سپید .
سهم من از درد
کنج دالانی ست
که تو آنجا کنارم آرمیده ای بی حرف
غم نوشت:می خواهم پلک هایم را برای همیشه ببندم
تا تو
آخرین کسی باشی که انعکاست بر مردمک چشمم حک شده!
دَم نوشت:در نوازش تو زندگی جاریست
بی تو نفس کشیدن را از دشت کدام تن جستجو کنم..
ته نوشت: زمستان را دوست ندارم. حریم لباسهایت پررنگتر میشود
وقتی زیباترین خاطرات در تاریکی رقم بخورد خواه و ناخواه ترس ازتاریکی از بین میرود..
حس نوشت: بدجوری تاخت میزند لبهایم صحرای داغ تنت را ...
حال نوشت:خدایا...
میوه کدامین درخت باغت را بخورم که از زمین رانده شوم؟
نذر نوشت:نذر کرده ام دستانم را قربانی آغوشت کنم.
حالا که امدی معلوم می شود. که بر سر قرارت هستی.
قرار ما ار اول پیدا بود.
دیگر بهانه نیاور که خانه ما یکی به اخر دنیاست!
حالا که امدی معلوم می شود ، تو هم دلتنگم بوده ای..
حس نوشت :گل یا پوچ؟
دستت را باز نکن، حسم را تباه مکن.
بگذار فقط تصور کنم که در دستانت برایم کمی عشق پنهان است.
آخ امان از این موهای تیره و زیبا،
که وقت بوسیدن مثل جنگلهای اسرارآمیز قصههای کودکان
میان لبهای من و تو فاصله میاندازد..
ته نوشت: خواب کوتاهی ست ، از تو برخاستن.
پ ن :اگر من آدم بودم و تو حوا، سیب را به خورد خدا میدادیم و
دو نفری آن بالا تا قیامت عشق میکردیم....
یک شب که عزل خوان زیر باران راهم را گم کردم
به بیراه تو رسیدم
از آن شب همه راه ها را پاک کردم
بیراهه تو برای من کافی است
وقتی تو در مقابلمی میتوان به تمام جهان پشت کرد.
من و ببخش که نمی تونم ببخشمت..که برنمیگردم با نبخشیدنت